این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها....

روزهای زندگی من...

این روزها..

هفته ای که گذشت هفته شلوغی بود.. چند روز اول هفته که به مسافرت شمال با خانواده همسر گذشت و بد نبود... به جز یه بحث کوچولوی بی ارزش که بین و من و خاهر شوهر کوچکه اتفاق افتاد که البته دلیل به وجود اومدن بحث یه مساله بچگانه در حد مهدکودک بود اما به قول پسرک این مساله بهانه بود و شما از قبل از هم دلخور بودید.. 

خوب که فکر می کنم می بینم درست می گه... 

راستش درک کردن خواهر کوچیکه برای من یه خورده سخته و کلا یه خورده بدقلقه.. و من که با هر جور آدمی می سازم با این یه نفر نمی تونم کنار بیام... 

از هر راهی رفتم به بن بست خوردم.. در واقع شخصیتش یه خورده غیر قابل پیش بینی و سخته... 

دوست ندارم چون پسرک اینجا رو ممکنه بخونه خودمو سانسور کنم... 

واقعا درمونده شدم از دستش.. نمی دونم گاهی اوقات واقعا حس تنفر پیدا می کنم بهش...  

چون نسبت به من بد ذاتی می کنه.. با اینکه من مدام سعی کردم بهش نزدیک بشم.. دیگه تصمیم گرفتم هیچ تلاشی نکنم  

و ولش کنم و اصلا خیال کنم وجود نداره... چون واقعا اذیت می شم... 

 

این روزها فکرم به شدت در مورد موضوعی درگیره و واقعا فرصتی برای فکر کردن به این مسائل حاشیه ای ندارم... 

برای هم دعا کنیم...

نظرات 2 + ارسال نظر
فیروزه شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 12:04 ب.ظ

چه خوب . پس به سفر رسیدی . خدا رو شکر ...
در مورد ش. خ . بهتره نظر ندم که من با همین یه دونه اش که دارم خیلی مشکل دارم ... خدا به داد روزی برسه که دیگه نتونم لبخندهای زورکی بزنم بهش و درگیری پیش بیاد :دی

خواهر شوهر همیشه خواهر شوهره... اما من به خدا اصلا با همسر برادرم کاری ندارم.. نمی دونم والله...

فیروزه یکشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 10:40 ق.ظ

منم خودم خواهر شوهر بی آزاریم والا ...

ای بابا... برات صبر آرزو می کنم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد